معنی یار زهره

حل جدول

یار زهره

منوچهر


یار ادبی زهره

منوچهر


زهره

یار منوچهر

فرهنگ معین

زهره

(~.) [ع. زهره] (اِ.) واحد زهر؛ یک شکوفه.

(زُ رِ) [ع. زهره] (اِ.) ناهید؛ دومین سیاره منظومه شمسی به نسبت فاصله از خورشید.

لغت نامه دهخدا

زهره

زهره. [زَ رَ / رِ] (اِ) پوستی باشد پرآب که بر جگر آدمی و حیوانات دیگر چسبیده است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). و به عربی مراره گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). و با لفظ بافتن و شکافتن مستعمل است. (از آنندراج). پوستی باشد کیسه مانند که درآن آب زرد تلخ پر باشد و آن به جگر هر حیوان چسبیده می باشد. (غیاث). صفرا و مراره. پوستی کیسه مانند که به جگر چسبیده و محتوی صفرا می باشد. (ناظم الاطباء). پوستی است کیسه مانند چسبیده به کبد و محتوی زردآب (صفرا). کیسه ٔ زرداب. و در اصطلاح پزشکی، مایعی لزج و کش دار و قلیایی و تلخ و مهوع و زردرنگ که از سلولهای کبد ترشح میشود و بوسیله ٔ مجرای کبدی از جگر خارج می گردد و بواسطه ٔ مجرای سیستیک بدرون کیسه ٔ صفرا رفته انبار می شود و ضمناً در آنجا مقداری از آب خود را از دست می دهد و غلیظ میگرددو در موقع هضم غذا به تناوب از کیسه ٔ صفرا خارج میشود و از راه مجرای «کولدوک » در محل «آمپول واتر» به اثنی عشر می ریزد. ترکیب صفرا در حدود 25 در هزار مواد جامد و بقیه آب است. مهمترین مواد معدنی زهره «کلرورها» و فسفاتهای سدیم و پتاسیم و کلسیم و منیزیم وفسفات آهن می باشد. (فرهنگ فارسی معین). زهره کیسه ای است از عصب یک تو و از لیفهای درازنائی و پهنائی و وتر بافته شده است و از جگر آویخته و از جانب مقعر جگر منفذی اندر وی گشاده و صفرا بدین منفذ اندر وی شودو منفذی دیگر از زهره به روده ٔ اثناعشری اندر گشاده است و لختی صفراء و فزونی بدین منفذ به روده ها فرودآید از بهر کاری را که اندر باب چهارم از گفتار سیوم یاد کرده آمده است و اندر بیشتر مردمان، اندر زهره این دو منفذ بیش نیست و اندر بعضی منفذی کوچک از زهره اندر قعر معده گشاده است و لختی صفراء افزونی بدین منفذ به معده اندر آید و بسیار باشد که این منفذ که اندر قعر معده گشاده است بزرگتر از آن باشد که اندرروده ٔ اثناعشری گشاده است و صفرا به معده بیشتر از آن درآید که در روده. و این معده پیوسته از صفرا به رنج باشد و مزه ٔ تلخی بدان بازدهد و هضم آن نیک نباشد... و هرگاه که زهره، صفرا جذب نکند یا اگر از آنچه جذب کند فزونی از وی دفع نشود آفت ها پدید آید، چه اگر جذب نکند جگر آماس گیرد و اگر عفن شود تب ها تولد کند و اگر در همه ٔ تن به آهستگی پراکنده شود یرقان تولید کند و اگر بیشتر از اندازه به اعضاء بول دفع کند ریش و سوزش مثانه تولید کند... و اگر بیشتر از اندازه به روده آید سحج و اسهال صفرا تولید کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون بوکان کن.
کسائی.
از دل گردان برآر زهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز به کوپال.
منوچهری.
گفتم ز عضوهای رئیسه دل است و مغز
گفتا سپرز و گرده و زهره است و پس جگر.
ناصرخسرو.
صبر می کن که جز به مردی و صبر
زهره را بر جگرندوخته اند.
خاقانی.
هرکه در این بادیه ٔ طبع ساخت
چون جگر افسرد و چو زهره گداخت.
نظامی.
آب نه و زین نمک آبگون
زهره ٔ دل آب و دل زهره خون.
نظامی.
مر این درد را دوایی نیست مگر زهره ٔ آدمی. (گلستان).
- زهره آب کردن، زهره ترک کردن:
آتش تیغ صرصرانگیزش
زهره ٔ بوقبیس آب کند.
خاقانی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره آب گشتن، زهره ترک شدن. زهره آب گردیدن. سخت ترسیدن:
کوه را زهره آب گشت و بس است
کامتحانش اژدها فرستادی.
خاقانی.
گر درافتد در زمین و آسمان
زهره هاشان آب گردد درزمان.
مولوی.
- زهره برافکندن، زهره پاره کردن:
دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقه ٔ صفرای ناب.
خاقانی.
- زهره تراک، زهره ترک. دلشکسته. (ناظم الاطباء). سخت ترسیده. رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره تَرَک شدن، به سبب ترس شدید بیحال و بیهوش شدن و نیروی خود را از دست دادن. (فرهنگ فارسی معین). مردن بعلت ترسی عظیم و فجائی. عظیم ترسیدن. تابه حد مرگ ترسیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به شدت مضطرب شدن و هول کردن. گویند: وقتی فلان حادثه اتفاق افتاد ما زهره ترک شدیم. ظاهراً استعمال «ترکیدن زهره » بمعنی ترس شدید از آن جهت بوده است که وقتی کسی بر اثر ترس و بیم شدید می مرد، پیش از مرگ صفرا و زرداب استفراغ می کرده است و قدما این نشانه را به عنوان ترکیدن کیسه ٔ زهره و صفرا از شدت ترس تلقی می کردند. هنوز عوام الناس می گویند فلان کس از ترس زهره اش ترکیده. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زهره ترک کردن، سخت ترسانیدن. از ترس بی هوش و بی حال کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- زهره تو، در تداول عامه از: «زهره » بمعنی مراره و «تو» صورتی از تب. خون میز. اسبل تو. سپرزی. و آن قسمی مرگامرگی گوسفند و دیگر مواشی است. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره چکیدن، در دو بیت زیر بظاهر، بمعنی مردن از ترسی عظیم یا سخت ترسیدن وزهره ترک شدن آمده است:
درگه او قبله ٔ بزرگان گردد
تا بچکد زهره ٔ مخالف ملعون.
فرخی.
گر به تو نیستی قوی دل من
چکدی زهره ٔ من مسکین.
مسعودسعد.
- زهره ٔ خود را باختن، مردن از ترسی صعب و ناگهانی. مردن به ترس فجائی که او را رسد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره دان، کیسه ٔ صفرا. محفظه ای است کوچک چسبیده به کبد که صفرا از آنجا برای هضم غذا به روده می ریزد. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده):
- زهره دراندن، زهره ترک کردن. پاره کردن زهره از ترس یا جز آن. کشتن از ترس یا جز آن:
زهره ٔ دشمنان به روز نبرد
بردرانی چو شیر سینه ٔ رنگ.
فرخی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره دریدن، زهره دراندن:
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه ٔ بدره دری و زهره ٔ زفتی دری.
سوزنی.
جوش دریا دریده زهره ٔ کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است.
خاقانی.
تیغ شه زهره ٔ زحل بدرید
جگر آفتاب هم بشکافت.
خاقانی.
ترنگ تیر و چاکاچاک شمشیر
دریده مغز پیل و زهره ٔ شیر.
نظامی.
چون زهره ٔ شیران بدرد نعره ٔ کوس
بر باد مده جان گرامی به فسوس.
سعدی.
- || زهره دریده شدن از غم و جز آن. مردن از رنج و وحشتی عظیم و ناگهانی:
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره اش بدرید و لرزید و بمرد.
مولوی.
- زهره شکاف، پاره کننده ٔ زهره. سخت ترساننده. که زهره ٔ دیگری را از ترس و هیبت شکافد:
بخل کش، دادده و شیرکش و زهره شکاف
تیغکش، باره فکن نیزه زن و تیرانداز.
منوچهری.
شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغرید چون کوس خود در مصاف.
نظامی.
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرید زهره بپیچید ناف.
نظامی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- || زهره شکافته شده از بیم و یا جز آن:
صبح آمده زرین سلب نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب از زهره صفرا ریخته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 377).
چندان برآمد از جگر آب ناله ها
کآفاق گشت زهره شکاف از فغان آب.
خاقانی.
نعره ای زد چو طفل زهره شکاف
یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف.
نظامی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره شکافتن، زهره شکافته شدن از ترس. زهره ترک شدن:
هر آنکس که آواز اویافتی
به تنش اندرون زهره بشکافتی.
فردوسی.
- || زهره دریدن از بیم و جز آن. پاره کردن زهره از ترس و جز آن:
عدل او زهره ٔ ستم بشکافت
بذل او نافه ٔ کرم بشکافت.
خاقانی.
چون خنجر زهرگون کشد شاه
بس زهره که آن زمان شکافد.
خاقانی.
زهره ٔ اعدا شکافت چون جگر صبحدم
تاجگر آب را سده ببست از تراب.
خاقانی.
- زهره شکاف کردن، زهره شکافته کردن. پاره کردن زهره با شمشیر یا بیم:
کند، ار پای درنهد به مصاف
سنگ را چون عقیق زهره شکاف.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 25).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زهره کردن، زهره ترک شدن و ترکیدن زهره از ترس. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زهره ٔ کسی آب شدن، سخت ترسیدن او. مردن از ترس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بسیار ترسیدن. (از فرهنگ فارسی معین): زهره اش آب شد؛ سخت ترسید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی ترکیدن، بواسطه ٔ ترس و هراس فجائی مردن. سخت ترسیدن. مردن از سختی ترس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی را آب کردن، او را سخت ترسانیدن.عظیم هراسانیدن وی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی را بردن، او را سخت ترسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره کفتن، زهره ترک شدن. رجوع به همین ترکیب شود.
- زهره کفته، زهره ترک شده. بیهوش شده از ترس:
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
بسی زهره کفته، فتاده به خاک.
فردوسی.
- زهره ٔ گاو، گاودارو. (فرهنگ فارسی معین):
گر بود زان می چو زهره ٔگاو
خاطر گاوزهره شیرشکار.
خاقانی.
- زهره گم کردن، زهره ترک کردن از بیم و ترسی عظیم:
ناله ٔ کرنای و روئین خم
در جگر کرده زهره ها را گم.
نظامی.
- زهره و زنبغ کسی را آب کردن، او را سخت ترسانیدن. با آوازی مهیب او را ترسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره و زنبغ کسی را ترکاندن، با آوازی سخت مهیب، کسی را ترسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| کنایه از دلیری و شجاعت بود. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). و کم زهره و بی زهره به خلاف آن. (انجمن آرا) (آنندراج). دلیری و شجاعت و قوت و قدرت. (غیاث). دلیری و شجاعت و مردانگی و دلاوری. (ناظم الاطباء). جرأت.دل. شجاعت. جسارت. جگر. یارا. دلیری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): عبدالرحمن برفت عمش ابن اشعث سوی حجاج آمد... حجاج گفت او را آن دل و زهره نباشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
تن پیل با زهره و چنگ شیر
زمانی نباشی ز پیکار سیر.
فردوسی.
به نیروی پیل و به بالا هیون
به زهره چو شیرکه بیستون.
فردوسی.
به چهر توماند همی چهره ام
مگر چون تو باشد همی زهره ام.
فردوسی.
همش زهره باشد همش مغز و یال
به بزم و به رزمش نباشد همال.
فردوسی.
همه دل است و همه زهره و همه مردی
همه هش است و همه دانش و همه فرهنگ.
فرخی.
چون بفرمود که امسال بجنگ آی و برو
تا بداند که تو بازهره تر از شیر نری.
فرخی.
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند ز ایران بر زبان.
فرخی.
با چهره ٔ ماه و طلعت زهره
با زهره ٔ شیر و عفت زهری.
منوچهری.
گورساق و شیرزهره، یوزتاز و غرم تک
پیل گام و کرگ سینه، رنگ تاز وگرگ پوی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 137).
شجاعت و دل و زهره اش این بود که یاد کرده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122). خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است. کس را زهره نباشد که پیش وی غوغا کند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 324). سپاهسالار گفت او را چه زهره ٔ عصیان. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 411). حشمتی بزرگ افتاد چنانکه در همه ٔ روزگار امارت او ندیدم و نشنیدم که کسی رازهره بودی که در هیچ جای سیبی و پشیزی از کسی به غصب ستدی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 459).
جوان کش بود زهره و زور تن
نبیند کسی برتر از خویشتن.
اسدی.
گر من اسیر مال شدم همچو این و آن
اندرجگر چه باید زهره و جگر مرا.
ناصرخسرو.
کسی را زهره و قدرت نباشد که جواب گوید. (قصص الانبیاء ص 16). و هرگز کسی را زهره ٔ آن نبودی که معصیت کند. (قصص الانبیاء ص 130). پادشاهی چیزی باشد که به دل و زهره و قوت توان کردن. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دختر گفت مرا آن زهره نباشد. (اسکندرنامه ایضاً). و کس را زهره نیست که فساد کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 135).
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا.
مسعودسعد.
آن زهره بود چرخ را در غم
زینگونه مرا بی قرار دارد.
مسعودسعد.
هان و هان ! خویشتن را می شناسی... ترا زهره ٔ آن باشد که یک ساعت از پیش من غایب شوی. (نوروزنامه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
نه دارا راست این یارا، نه در اسکندر این زهره
که شاه خسروان دارد زهی زهره زهی یارا.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کآنچه او گوید در ساعت و در حین نکند.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
از سگان کئی به زهره ٔ شیر
که شکار آهوی ختن کردی.
خاقانی.
به چه زهره، زبان حدیث تو کرد
کآبرویم زبان همی ریزد.
خاقانی.
زهره ٔ آن نیستم که پای تو بوسم
پس به چه دل دست سوی زلف تو یازم.
خاقانی.
آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تو لاف.
نظامی.
ندارم زهره ٔ بوس لبانت
چه بوسم ؟ آستین یا آستانت.
نظامی.
نی دل که به شوی برستیزم
نی زهره که از پدر گریزم.
نظامی.
شه شیرزهره بر آن پیل زور
بجوشید چون شیر بر صید گور.
نظامی.
بجز خموشی راه دگر نمی بینم
که نیست زهره ٔ یک با دو کردنم یارا.
کمال اسماعیل.
و نه جگر و زهره ٔ آن که گردنکشی کنند. (جهانگشای جوینی).
زهره نی کس را که لقمه نان خورد
زآنکه آن لقمه ربا چابک بود.
مولوی.
این دعا تو امر کردی ز ابتدی
ورنه خاکی را چه زهره ٔ آن بدی.
مولوی.
گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره کرا.
مولوی.
جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه بدست جفای تو گرفتار، نه زهره ٔ خنده و نه یارای گفتار. (گلستان).
به آن زهره دستت زدم در رکاب
که خود را نیاوردم اندر حساب.
سعدی (بوستان).
چه نیکبخت کسانی که با تو در سخنند
مرا نه زهره ٔ گفت ونه صبر خاموشی.
سعدی.
بدخواه را چه زهره که گردد معارضت
با شیر خود چه پنجه تواند زدن شغال.
سلمان ساوجی.
- زهره باختن، بسیار ترسیدن. نامردی کردن. (فرهنگ فارسی معین). نامردی کردن. (آنندراج) (غیاث).
- زهره داشتن، دل و جرأت داشتن. شهامت داشتن. (فرهنگ فارسی معین):
ندیدم کسی کاینچنین زهره داشت
بدین جایگه از هنر بهره داشت.
فردوسی.
همه کهتری را بسازندکار
ندارد کسی زهره ٔ کارزار.
فردوسی.
کس اندر جهان زهره ٔ آن نداشت
ز مردی همان بهره ٔ آن نداشت.
فردوسی.
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری.
فرخی.
اگر من زهره ٔ صد شیر دارم
پیامت پیش او گفتن نیارم.
(ویس و رامین).
ایشان زهره نداشتند که جواب جزم دادندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). بیفکند و زهره نداشت که بپرسیدی. (تاریخ بیهقی ایضاًص 365). با من پوشیده می گفتند که این چیست و کس زهره نداشتی که سخن گوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 674).
تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره ٔ شیر و سهم نهنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
و هیچکس زهره نداشتی که بی گوشوار و کمر بندگی در نزدیک شاه رفتی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43). چون دانست که کسری زهره ندارد پیشتر رود بهرام پیش خرامید. (فارسنامه ایضاً ص 77).
زهره داری تو ز بیم دل خویش
که بهر دم جگر ما بخوری.
خاقانی.
جان خود چه زهره دارد ای نور روشنائی
کو خود برون نیاید آنجا که تو درآئی.
خاقانی.
غصه ها هست در دلم که زبان
زهره ٔ بازگو نمیدارد.
خاقانی.
وز آن غافل که زور و زهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند.
نظامی.
و آنراکه بخواندی او به دیدن
کس زهره نداشتی دریدن.
نظامی.
گفته بودی آنکه دل برد از تو کیست
می ندارم زهره، تا گویم تویی.
عطار.
ای برق اگر به گوشه ٔ آن بام بگذری
جایی که باد زهره ندارد خبر بری.
سعدی.
اگر نه بنده نوازی از آن طرف بودی
که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین.
سعدی.
بلبلان نیک زهره میدارند
با گل از دست باغبان گفتن.
سعدی.
|| بمعنی شکوفه عربی است. (برهان). رجوع به ماده ٔ بعد و زهره شود.
- زهره ٔ شب، کنایه از روشنی شب باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا).
- زهره ٔ میغ، کنایه از قطرات باران است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
زهره ٔ میغ از دل دریا گشاد
چشمه ٔ خضر از لب خضرا گشاد.
نظامی.

زهره. [زُ رَ / رِ] (اِخ) ستاره ای است معروف که آن را ناهید خوانند. (برهان). در عربی نام ناهید است. (انجمن آرا) (آنندراج). سیاره ای است که مطربه ٔ فلک است. فارسیان به سکون ها استعمال کرده اند... (شرفنامه ٔ منیری). بمعنی ستاره ٔ معروف اگرچه در عربی به این معنی بضم اول و فتح ثانی و ثالث [زُ هََ رَ] صحیح است لیکن فارسیان به سکون ثانی استعمال کنند... زهره دو خانه دارد یکی ثور، دوم میزان و جای او به فلک سوم است و رنگ او سپید و اقلیم ماوراءالنهر حواله به اوست و نیز نام زنی که هاروت و ماروت شیفته ٔ او بودند. (غیاث). زُهَره یا زُهْره؛ نام ستاره ٔ آسمان سوم. (منتهی الارب) (آنندراج). ناهید و زهره. (ناظم الاطباء). زُهَره؛ از ستارگان سیار. یقال: ما احسن هذه الزَهره کأنها الزُهَره. (اقرب الموارد). به ضم اول و فتح هاء؛ ستاره ٔ ناهید. (غیاث). سیاره ای که زمین در مابین آن و مریخ حرکت می کند و ناهید و بیدخت و بیلغت... نیز گویند. (ناظم الاطباء). ناهید. بیدخت. یکی از سیارات سبع و آن در فلک سیم است و خانه ٔ او ثور و میزان و شرف آن در بیست و هفتمین درجه ٔ حوت است. و بدان منسوب است بلاد ماوراءالنهر. و آن سعد اصغر است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جمیله ای که هاروت و ماروت به وی آزموده شدند. (از حبیب السیر). کتاب اشعیا 14:12، بهتر آن بود که این لفظ را ستاره ٔ درخشان ترجمه نمایند و مضمون آیه چنین شود که ای ستاره ٔ صبحگاه... (قاموس کتاب مقدس). دومین سیاره (از لحاظ فاصله از خورشید) در منظومه ٔ شمسی، مدارش میان مدارهای عطارد و زمین است. ازخورشید و از ماه گذشته معمولاً درخشنده ترین جرم آسمانی است. هیچیک از سیارات دیگر به اندازه ٔ زهره به زمین نزدیک نمیشود. فاصله ٔ آن از زمین هنگام مقارنه ٔ سفلی در حدود 41800000 کیلومتر است. زهره صورتهایی شبیه به اهله ٔ ماه پیدا میکند. از لحاظ بزرگی و وزن و جرم مخصوص بسیار به زمین شباهت دارد. جرم آن را در حدود 4/5 جرم زمین تخمین کرده اند. منتهای فاصله ٔ آن از خط واصل بین زمین و خورشید چهل و نه درجه است و لهذا غروبش چندان بیش از 3 ساعت پیش از طلوع خورشید نتواند بود. زهره ٔ شامگاهی را کوکب مسائی و زهره ٔ صبحگاهی را کوکب صباحی میگفتند. به نزد احکامیان زهره سعد اصغر و مشتری سعد اکبر است. زهره را قشرهای ابری در میان گرفته است که مانع رؤیت سطح آن از زمین و هم از فضا است. این ابرها را بعضی از منجمین متشکل از قطرات کوچک آب و برخی متشکل از قطرات کوچک ئیدروکربورها میدانند. دوره ٔ حرکت وضعی زهره (اگر چنین حرکتی داشته باشد) معلوم نیست ولی اطلاعات حاصل از تلسکوپ رادیوئی و تحقیقات فضایی حاکی از آن است که دوره ٔ حرکت وضعی آن حدود 230 شبانه روز زمین است با تقریب 50 شبانه روز کمتر یا بیشتر. سطح زهره محتملاً مانند سطح زمین قسمتهای هموار و قسمتهای کوهستانی دارد. زهره قمر ندارد. نخستین ارتباط رادیویی با زهره در سال 1958 م. برقرار شد. در 1961 بوسیله ٔ تحقیق در پیامهای راداری منعکس از زهره مقداردقیقتری برای واحد نجومی فاصله حاصل شد. در همین سال دولت شوروی فضاپیمایی به زهره روانه کرد و در سال 1962 کشورهای متحده ٔ امریکا یک فضاپیمای پویشی بطرف زهره پرتاب نمود. گزارشهای واصل از اسبابهای اندازه گیری... حاکی است که سطح زهره چه در قسمت مقابل خورشید و چه در قسمت تاریک آن دمای یکنواختی، در حدود 426درجه ٔ سانتی گراد دارد. (از دایره المعارف فارسی). سیاره ای است سخت درخشان که گاهی بامداد طلوع کند و گاه شامگاه برآید و بعضی از عربان حوالی شام و عراق آنرا پرستش می کردند. و گروهی از پیشینیان آنرا الهه ٔ جمال میدانستند. (از المنجد). ناهید. دومین سیاره ٔ منظومه ٔ شمسی و آن پس از عطارد و پیش از زمین قرار دارد. این سیاره را می توان با زمین خواهر توأمان نامید، زیرا که از لحاظ اندازه به زمین نزدیک است و همچنین نزدیکترین سیاره به کره ٔ زمین است. وقتی که زمین و زهره در یک سمت خورشید باشند فاصله ٔ این دو فقط 30000000 میل است، در صورتی که وقتی مقابل هم باشند مسافت بین آنها 169000000 میل است. فقط هنگامی که این سیاره از ما دور است می توان تمام قرص آن را مشاهده کرد، زیرا در این موقع همه ٔقرص آن بوسیله ٔ خورشید نورانی میشود. در غیر این هنگام، ما فقط قسمتی از جرم تاریک آنرا می بینیم و عیناً مانند ماه اهله ٔ مختلف آن را مشاهده می کنیم زیرا که قسمت تاریک آن بطرف ماست، ولی قبل و بعد از این حالت هلال آنرا مانند هلال ماه می بینیم (البته بسیار کوچکتر). مدت حرکت انتقالی زهره 225 روز است. پس سال در این سیاره هفت ماه و نیم است. طول مدت شب و روز آن هنوز معلوم نیست. (فرهنگ فارسی معین):
یک رخ تو ماه و آن دگر رخ زهره
زهره به عقرب نهفته ماه به خرچنگ.
ابوطاهر (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چشمه ٔ آفتاب و زهره و ماه
تیر برجیس و کوکب و بهرام.
خسروی (یادداشت ایضاً).
مه وخورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره با گرزمان.
دقیقی (از گنج بازیافته ص 85).
نرم نرمک ز پس پرده به چاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه.
کسائی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 232).
دهانی پر از در لبی چون عقیق
تو گفتی ورا زهره آمد رفیق.
فردوسی.
بدو گفت برزین که ای شهریار
بتو شاد بادا می و می گسار
که یارست گفتن خود اندر جهان
که دارد چنین زهره اندر نهان.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2164).
به یزدان که او برتر از برتری است
نگارنده ٔ زهره و مشتری است.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2642).
من آن کسم که فغانم بچرخ و زهره رسید
زجود آن ملکی کم ز مال داد ملال.
غضائری رازی (از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 5).
زهره شاگردی آن شانه ٔ زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.
منوچهری.
با چهره ٔ ماه و طینت زهره
با زهره ٔ شیر و عفت زهری.
منوچهری.
تا لاله و نسرین بود تا زهره و پروین بود
تا جشن فروردین بود تا عیدهای اضحیه.
منوچهری.
یکی چون چشمه ٔ زمزم دوم چون زهره ٔ ازهر
سیم چون چنگ بوالحارث چهارم دست بویحیی.
منوچهری.
چون است زهره چون رخ ترسیده
مریخ همچو دیده ٔ شیر نر.
ناصرخسرو.
برجیس گفت مادر ارزیز است
مس را همیشه زهره بود مادر.
ناصرخسرو.
چو در تاریک چه یوسف منور مشتری در شب
درو زهره بماند زرد و حیران چو زلیخایی.
ناصرخسرو.
من چون ملوک سر به فلک برفراشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای.
مسعودسعد (از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز).
زهره به دو زخمه از سر نعش
در رقص کند سه خواهران را.
خاقانی.
دختر آفتاب ده در تتق سپهرگون
گشته به زهره ٔ فلک حامله هم به دختری.
خاقانی.
به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید
ز هرای صوت زارش ز نوای زیر چنگش.
خاقانی.
بر لب باریک جام عاشق لب دوخته
بر سر گیسوی چنگ زهره سر انداخته.
خاقانی.
سعادت برگشاد اقبال را دست
قران مشتری درزهره پیوست.
نظامی.
چو زهره برگشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو.
نظامی.
شکر و بادام بهم نکته ساز
زهره و مریخ بهم عشقباز.
نظامی.
تا شب او را چقدر قدر هست
زهره ٔ شب سنج ترازو بدست.
نظامی.
طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب.
مولوی.
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خداو زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن چه باشد ای عنود.
مولوی.
زهره و مشتری چنان نگرند
پایه ٔ قدرت ای بزرگ محل.
سعدی.
رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 149 شود.
- زهره بناگوش، آنکه بناگوشش مانند زهره درخشان است (معشوق). (فرهنگ فارسی معین). خوبرویی که دارای گوشهای ظریف و زیبا باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج):
هرگز کسی نداشت چنان خلوتی که من
با آن نگار زهره بناگوش داشتم.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
- زهره جبین، زهره رخ. (فرهنگ فارسی معین). از اسمای محبوب است. (آنندراج):
یارب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
دُرّ یکتای که و گوهر یکدانه ٔ کیست.
حافظ.
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و شیرین دهنان.
حافظ.
کدام زهره جبین بی نقاب گردیده ست
که آتش از عرق شرم آب گردیده ست.
صائب (از آنندراج).
- زهره ٔ چنگی، ناهید چنگی. خنیاگر فلک. مطربه ٔ فلک:
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
به لعب زهره ٔ چنگی و مریخ سلحشورش.
حافظ.
رجوع به هاروت شود.
- زهره در تسدیس، تسدیس در کواکب سبعه نظر دوستی و محبت است. (حاشیه ٔ هفت پیکر چ وحید ص 188):
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
باسلیمان نشسته بد بلقیس.
نظامی (هفت پیکر ایضاً).
- زهره در میزان، وقت سعادت، زیرا که میزان بیت سعادت زهره است. (آنندراج):
طبع موزون تو چون فرمود میل جام می
زهره ٔ فضل و هنر را زهره در میزان شده.
خواجه سلمان (از آنندراج).
- زهره دیدار، چون زهره به دیدار زیبا و درخشان. زهره رخ. زهره جبین: مشتری عذاری، زهره دیداری که آتش عشق او آب حیات جانها بود. (سندبادنامه ص 259).
- زهره رخ، از اسمای محبوب است. (آنندراج). دارای چهره ای مانند زهره. ناهیدرخسار. زهره جبین. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره رخان، صاحبان حسن که رویشان مانند زهره درخشنده است. (ناظم الاطباء). شاهدان. (شرفنامه ٔ منیری).
- زهره روی، درخشان روی مانند زهره. (ناظم الاطباء).
- زهره ٔ زهرا، ناهید درخشنده. (فرهنگ فارسی معین). ستاره ٔ زهره و ناهید. (ناظم الاطباء). رجوع به زهرا و زهراء شود.
- زهره ساز، خوش خوان و خوش الحان. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- زهره طبع، مرادف خوش منش. (آنندراج). خوشخوی و شادمان و مسرور. (ناظم الاطباء). آنکه طبیعت زهره دارد. کسی که به عیش و عشرت و مجالس بزم و موسیقی علاقه مند است. خوش منش. (فرهنگ فارسی معین).
- زهره لقا، زهره رخ:
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض وخورشیدرخ و زهره لقاست.
فرخی.
- زهره نوا، خوش خوان وخوش الحان را گویند. (برهان). خوش الحان. (فرهنگ رشیدی) (شرفنامه ٔ منیری). خوش خوان و خوش نوا را گویند. (آنندراج). خوش خوان. خوش الحان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
یارب این کوس چه هاروت فن و زهره نواست
که ز یک پرده صد الحانش به عمدا شنوند.
خاقانی.
- زهره وار، زیبا و درخشان مانند زهره. (ناظم الاطباء). همانند زهره:
خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت
زهره وار از لب ثریا بی کران افشانده اند.
خاقانی.

زهره. [زُ رَ / رِ] (اِ) به لغت اکسیریان نحاس است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). در اصطلاح کیمیاگران کنایه از مس است. (مفاتیح، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


یار

یار. (اِ) اعانت کننده. (برهان) (شرفنامه). معین. (دهار). مدد. مددکار. (غیاث اللغات). عون. معاون. ناصر. نصیر. عضد. معاضد. ظهیر. پشت. یاور. مدد. ساعد. دستگیر. طرفدار. دستیار. مساعد. ولی. رِدْء:
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
ابوشکور.
و این سه گروه با یکدیگر به حربند و چون دشمنی پدید آید با یکدیگر یار باشند. (حدود العالم).
ترا یار کردارها باد و بس
که باشد به هرجات فریاد رس.
فردوسی.
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.
فردوسی.
همیشه جهاندار یار توباد
سر اختر اندر کنار توباد.
فردوسی.
شما را جهان آفرین یار باد
همیشه سربخت بیدار باد.
فردوسی.
همه نیزه بودی به جنگش به چنگ
کمان یار او بود و تیر خدنگ.
فردوسی.
ز استخر مهر آذر پارسی
بیاید به درگاه با یار سی.
فردوسی.
نخواهد به تو بد به آزرم کس
به سختی بود یار و فریادرس.
فردوسی.
از این پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس.
فردوسی.
وز آن پس چنین گفت هر شهریار
که باشد ورا بخت پیروز یار.
فردوسی.
اگر یار خواهی ز درگاه شاه
فرستمت چندانکه خواهی بخواه.
فردوسی.
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد بر مردم خویش باش.
فردوسی.
اگر یار باشد جهان آفرین
بخون پدر جویم از کوه کین.
فردوسی.
چو کار آمدم پیش یارم بدی
به هر دانشی غمگسارم بدی.
فردوسی.
که چون بخت پیروز و یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.
فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز راباش در جنگ یار.
فردوسی.
چه گویی کنون چاره ٔ کار چیست
برین جنگ بی تو مرا یار کیست.
فردوسی.
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست.
فردوسی.
چو نیکو بود گردش روزگار
خرد یافته یار و آموزگار.
فردوسی.
مگر باز بینیم دیدار تو
که بادا جهان آفرین یار تو.
فردوسی.
بنزد سیاوش فرستاد یار
چو روئین و چون شیده ٔ نامدار.
فردوسی.
چه گویی تو پاسخ چگونه دهی
که یار تو بادا بهی و مهی.
فردوسی.
از این پس نخواهم بر این یار کس
پسر با برادر مرا یار بس.
فردوسی.
کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.
فردوسی.
اگر شد همه زیر یک چادریم
به مردی همه یار یکدیگریم.
فردوسی.
چو یارآمد اکنون بجوییم جنگ
گهی با شتابیم گه با درنگ.
فردوسی.
اگر یار باشید با من به جنگ
چو شب تیره گردد نسازم درنگ.
فردوسی.
بینی نیت نیک و دل و مذهب پاکش
و ایزد بود، آن را که چنین خلق بودیار.
فرخی.
هر که را توفیق یار است او بدان خدمت رسد
بخ بر آن کس باد کانکس را بود توفیق یار.
فرخی.
ترا به بوی و به پیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار.
فرخی.
ضعفا را به همه حالی یار است خدای
یار آن است به هر وقت که یار ضعفاست.
فرخی.
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار.
منوچهری.
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری.
منوچهری.
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست، خداوند یار اوست.
منوچهری.
و این ابوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان).
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زرّ عیار...
سوار کش نبود یار اسب راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی).
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت.
اسدی.
از او خواه استعانت در همه کار
که چون او کس نباشد مر ترا یار.
ناصرخسرو.
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید.
ناصرخسرو.
رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدیقه گر به حشر بود یارش.
ناصرخسرو.
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مدد کارش.
ناصرخسرو.
یقین دانم همی کاین بندگان را
خداوندی است یار و بنده پرور.
ناصرخسرو.
یارند تن و جانت بعلم وعمل اندر
تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار.
ناصرخسرو.
با همه حالتی که حیوان راست
مر ترا با سخن خرد یار است.
ناصرخسرو.
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب.
مسعودسعد.
کار ساز عالم است و یار دین ایزدی است
دولت او را کارساز و ایزد اورا یار باد.
معزی.
بادش به هرچه روی کند کردگار پشت
بادش به هرچه رای کند شهریار یار.
معزی.
بپیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد
که نشناسم به پیروزی ز خلق اندر جهان یارش.
معزی.
تا دهر بود کار تو پروردن دین باد
و ایزد به همه کار ترا یار و معین باد.
معزی.
پشت دین است او به فضل و هست دولت پشت او
یار خلق است او به عدل و هست خالق یار او.
معزی.
ای یار چو روزگار یار من و تست
بس کس که حسود روزگار من و تست.
معزی.
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار.
معزی.
پشت اسلامی همیشه کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه شهریارت باد یار.
معزی.
پشت شریعتی و ترا یادگار پشت
یار حقیقتی و ترا شهریار یار.
معزی.
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار.
معزی.
گفت امیرالمؤمنین تا حاضر آید پیش او
دین ایزد را و شرع مصطفی را پشت و یار.
سنائی.
ای گردن احرار به شکر تو گرانبار
تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار.
سنایی.
بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری و معینی به دست آرم. (کلیله و دمنه).
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست در لظی یارم.
سوزنی.
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
دین مهر و ماه را ملک العرش با دیار.
خاقانی.
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده.
خاقانی.
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد قبول اختیار اوست.
سعدی.
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست.
سعدی.
- بی یار، بی معین و بی مدد کار و همراه:
براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم.
ناصرخسرو.
مرا گویی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.
ناصرخسرو.
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی یار و یاور.
ناصرخسرو.
- دستیار، کمک کننده. معین:
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند
این مر آن را پشتوان و آن مر این را دستیار.
مسعودسعد.
خشم و شهوت مار و طاووسنددر ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دستیار.
سنایی.
- دولتیار، آن که دولت یار اوست. نیک بخت وتوانگر:
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رای تو ملک دولتیار.
مسعودسعد.
تا ترا یار دولت است بپای
در جهان خدای دولتیار.
سنایی.
- یار آمدن، معین و مدد کار شدن، به یاری آمدن:
مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا زتف پروانه ٔ نار آمده.
خاقانی.
- یار کردن، همدست و موافق کردن: جهودان بر وی (عیسی) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی).
- یاریار، در عبارت زیر از تاریخ بیهقی آمده است و جنبه ٔ تأکید اعتقادی یا خطاب تأکیدی دارد: و آن غلامان سرایی که از ما گریخته بودند به روزگار بورتگین بیامدند و یکدیگر را بگرفتند و آواز دادند که یاریار و حمله کردند بنیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی بگریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
- یار و یار، دوست و معین.
|| صاحب. (دهار) (منتهی الارب). رفیق. (نصاب). زوج. (دهار). صحابی. همراه. متفق. پیرو. همدم. ندیم. همنشین.همسر: پیغمبر تافته شد و یاران را گفت چه کنیم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ابوالبحتری را بیافت گفت پیغامبر گفت که ترا نکشم و با ابوالبحتری یاری بوداو گفت این یار مرا نیز نکشید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست.
رودکی.
برترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه.
رودکی.
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و مال.
رودکی.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاع.
ابوشکور.
بیارانش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز.
فردوسی.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
فردوسی.
هنوز آن گرانمایه بیدار بود
که با وی به راه اندرون یار بود.
فردوسی.
بدل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی.
فردوسی.
هم از رزمزن نامداران خویش
از آن پهلوانان و یاران خویش.
فردوسی.
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر.
فردوسی.
به یارانش گفت آنکه از تیره خاک
برآرد چنین جا بلند از مغاک.
فردوسی.
چهارم خزروان سالار بود
که گفتار او با خرد یار بود.
فردوسی.
بیاورد یاران بهرام را
سواران با زیب خودکام را.
فردوسی.
سرآمد کنون قصه ٔ باربد
مبادا که باشد ترا یار بد.
فردوسی.
به یاران چنین گفت کای سرکشان
شنیده ز تخت بزرگان نشان.
فردوسی.
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و رود و رامشگران یار اوی.
فردوسی.
وزو بر روان محمد درود
به یارانش برهر یکی برفزود.
فردوسی.
عبدالرحمن قوال گفت دیگر روز پراکنده شدند ومن و یارم دزدیده با وی (امیر محمد) برفتیم. (تاریخ بیهقی). او بدان کشته شد و یارانش را دل بشکست. (تاریخ بیهقی ص 109). این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزه داشت و به ساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253). اگر آن معجون ما را بیاموزی تا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد... پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص 341). یعقوب گفت چرا به من تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند (سه تن از پیران دولت طاهری). (تاریخ بیهقی ص 248).
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب زیار بد بکه نالیم.
ناصرخسرو.
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من همی نیز مسلمانم و از یارانم.
ناصرخسرو.
یار خرماست بلی خار بر یارش
یار بد عار بوددایم بر یارش.
ناصرخسرو.
آنها همه یاران رسولند و بهشتی
مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر.
ناصرخسرو.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیارخویش.
ناصرخسرو.
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است.
ناصرخسرو.
دو بار سوی مدینه آمدند و یاران پیغامبر علیه السلام ایشان را باز گردانیدند. (مجمل التواریخ والقصص). سال سی و دو بسیاری از یاران پیغامبر بمردند چون عباس بن عبدالمطلب... و عبدالرحمن عوف و... (مجمل التواریخ و القصص).
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران.
معزی.
آنکه زو چاره نیست یارش دان
و آنکه نه یارتست بارش دان.
سنایی.
با رفیقان سفر مقرباشد
بی رفیقان سفر سقر باشد.
پس نکو گفته اند هشیاران
خانه را یار و راه را یاران.
سنایی.
شتربه گفت بیارای ای یار مشفق. (کلیله و دمنه). هیچ یار و قرین چون صلاح نیست. (کلیله و دمنه). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیش و اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه). گویند دزدی شبی به خانه ٔ توانگری با یاران خود به دزدی رفت. (کلیله و دمنه). آن دو یار من در پس خانه ٔ توایستاده اند تو بر بام خویش رو و بگوی آنچه یار شما می خواهد بدو دهم یانه. (سندبادنامه ص 294).
دمبدم میگذرند از نظر ما یاران
اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم.
خاقانی.
دل نشکنم از عتاب یاری
کو را دل خرده دان ببینم.
خاقانی.
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم.
خاقانی.
جنس زن یابی و نیابی کس
جنس یاران درد خورده ٔ خویش.
خاقانی.
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم.
خاقانی.
یاران به درد من ز من آسیمه سرترند
ایشان چه کرده اند بگو تا من آن کنم.
خاقانی.
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی در بر
نه سوزن شبه دجال است یکچشم سپاهانی.
خاقانی.
بغم تازه مرائید شما یار کهن
سراین یار غم عمرشکر بگشائید.
خاقانی.
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی.
خاقانی.
کرده چار ارکان او از هفت طوق شش جهت
چار ارکانش ز یاران چاراقران آمده.
خاقانی.
و یارو دعاگوی صدر امام و حبر همام علاءالدین مجدالاسلام...هنوز امروز آنجا به درس... مشغول است. (راحهالصدور راوندی).
یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کردنه دامن کشی.
نظامی.
رد سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز بکار آمده.
نظامی.
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر...
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
مولوی.
هست تنهایی به از یاران بد
نیک با بد چون نشیند بد شود.
مولوی.
که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان). تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان سعدی). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم یاری بدزدید. (گلستان سعدی). جهان بر تو تنگ شده بودکه دزدی نکردی الا از خانه ٔ چنین یاری. (گلستان سعدی).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.
سعدی.
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار.
سعدی.
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی.
سعدی.
عید است و موسم گل و یاران در انتظار
ساقی بروی شاه ببین ماه و می بیار.
حافظ.
دلی همدردو یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.
حافظ.
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره ٔ یاری گیرند.
حافظ.
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد.
حافظ.
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کزوی وقت میخواران خوش است.
حافظ.
- چاریار و چهاریار، کنایه از چهار تن از یاران حضرت محمد (ص) که عبارتند از ابوبکر، عمر، عثمان و علی:
ای آن که چار یار گویی
من بانو بدین خلاف یارم.
ناصرخسرو.
کان دین را مایه ای همچون بدن را پنج حس
لشکری مر ملک عزرا چون نبی را چار یار.
سنایی.
چار یار مصطفی را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار.
سنایی.
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی شان عز والا دیده ام.
خاقانی.
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
خاقانی.
- یار غار، کنایه از یارصادق چرا که پیغمبر علیه الصلوه و السلام وقتی از مکه به اراده ٔ هجرت برآمدند به راه در میان غاری سه روز متواری بودند حضرت صدیق (ص) همراه بودند از این جهت یار غار کنایه از یار صادق است. (غیاث اللغات) (آنندراج):
از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار.
معزی.
- || کنایه از دوستی سخت گستاخ و یگانه.
دوست یکدل. یار جانی. یار موافق:
یار جهان گر چه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده ست یار غار مرا.
ناصرخسرو.
من آگاه گشتستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش.
ناصرخسرو.
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشدعار.
سنایی.
آری ز زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار.
سنایی.
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد.
سنایی.
گردون نپذیرد فساد و نقصان
تا قدر ترا یار غار باشد.
انوری.
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت.
انوری.
گر عشق ز انوری درآموزی
حقا که به کفر یار غار آیی.
انوری.
تا مرا عشق یار غار افتاد
پای من در دهان مار افتاد.
خاقانی.
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غارست این.
خاقانی.
من نبودم بیدل و یار اینچنین
هم دلی هم یار غاری داشتم.
خاقانی.
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب.
خاقانی.
مهدی امت توئی ز آنکه به معنی ترا
عزت دین هم وثاق عصمت حق یار غار.
خاقانی.
خانه ٔ بام آسمان که سینه ٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.
خاقانی.
بر غار تو غم خورم که یاری
چون غم نخورم که یار غاری.
نظامی.
شاه را غار پرده دار شده
و او هم آغوش یار غار شده.
نظامی.
داده بقلم قرار دولت
تیغ آمده یار غار دولت.
نظامی.
گر نشوی آشنای او تو در این غار
غرقه شوی بوی یار غار نیابی.
عطار.
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من.
عطار.
هرجا روی و آیی همراه تو سعادت
هرجا مقام سازی اقبال یار غارت.
کمال اسماعیل.
کاین حروف واسطه ای یار غار
پیش و اصل خار باشد خارخار.
مولوی.
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق
گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد.
سعدی.
ای یار غار سید و صدیق و راهبر
مجموعه ٔ فضایل و گنجینه ٔ صفا.
سعدی.
اول به وجود ثانی اثنین
صدیق که بود یار غارت.
سلمان ساوجی.
- امثال:
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد.
(امثال و حکم ج 4 ص 540).
تو نباشی یار من خدا بسازد کار من. (امثال و حکم ج 1 ص 567).
خانه را یار و راه را یاران.
سنایی.
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی را بهر غم خوردن نگهدار.
(امثال و حکم ج 4 ص 1975).
یاد یاران یاررا میمون بود.
مولوی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یار آن باشد که انده یار کشد.
عبدالواسع جبلی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یار آن باشد که در بلا یار بود.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2025).
یاران را یاران شناسند.
(امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یاران را یاران فروشند یا یاران یاران را فروشند. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
یاران همه بدینند من هم به دین یاران.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار از خیال یار قوت می گیرد.
(فیه مافیه) (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار باقی صحبت باقی.
(امثال و حکم ج 4 ص 2026)
(الباقی عندالتلاقی).
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشن است.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار بد بدتر بود از مار بد.
مولوی.
یار را هم یار هست از یار یار اندیشه کن.
یار شاطر باش نه بار خاطر. (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار شو خلق را و یاری بین.
اوحدی (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار غالب باش تا غالب شوی.
مولوی (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار قدیم اسب زین کرده است.
(جامع التمثیل).
یار کار افتاده را یاری هم از یاران رسد.
(جامع التمثیل، امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یارم همدانی و خودم هیچ ندانی
یارب چه کند هیچ ندان با همدانی.
(امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار نیک به از کار نیک مار بد به از یار بد.
خواجه عبداﷲ انصاری (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار و رقیب را به هم این الفت از چه شد. (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همدردکم بود یاری.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار یار نمی خواند، یعنی چه عیبی بر این چیز توان گرفت. (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یاری که به جان نیازمایی
در کار خودش مده روایی.
امیرخسرو (امثال و حکم ج 4 ص 2031).
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2031).
یک یار (یا) یک دوست بسنده کن چو یک
دل داری. (امثال و حکم ج 4 ص 2502).
|| قرین. (دهار) (منتهی الارب) (صراح) (زمخشری). جفت. دمساز. مصاحب. (منتهی الارب):
شب و روز اندیشه اش یار بود
ز فرزند بابیم بسیار بود.
فردوسی.
چو ایرانیان این بداز گرگسار
شنیدند گشتند با درد یار.
فردوسی.
نه بفضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه بعلم او را یاری ز بزرگان عجم.
فرخی.
به همه کارترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد اله.
فرخی.
رنج و مکروه از تودور و عدل و انصاف از تو شاد
دین و دنیا باتو جفت و بخت و دولت با تو یار.
فرخی.
یارت طرب و روزبهی باد همیشه
با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار.
فرخی.
کاری است مرا نیکو و حالیست مرا خوش
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار.
فرخی.
ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر
کردار تو با نام تو در هر سفری یار.
فرخی.
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار.
منوچهری.
رفیقی نیک یار از گوهری به
دلی آسان گذار از کشوری به.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز خاک و آب که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب.
مسعودسعد.
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من.
معزی.
ای یار شبی که بیرخت بگذارم
پروین بود از غم تو آن شب یارم.
معزی.
هر که را علم و حلم نبود یار
مرو را در جهان بمرد مدار.
سنایی.
معشوقه برنگ روزگار است
باگردش روزگار یار است.
انوری.
حسن را از وفا چه آزار است
که همه ساله با جفا یار است.
انوری.
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم.
حافظ.
دل اگر با زبان نباشد یار
هر چه گوید زبان بود بی کار.
(از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
و اگر حکیم پیشه ای را بیند که عقل و تمیز و ادب دارد و تحمل با آن یار نباشد او را نپسندند. (تاریخ غازانی ص 169).
- بی یار، بی نظیر، بی قرین:
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت.
فردوسی.
کز حشمت و جاه تو همی بیش نتابد
نور قمر و شمس بدرگاه تو بی یار.
سنایی.
- یار ساختن، رفیق و همراه و قرین کردن مصاحب و همدم ساختن:
عطاردی است زحل سرزبان خامه ٔ او
که وقت سیرش خورشید یار می سازد.
خاقانی.
- یار شدن، قرین شدن. جفت شدن. همدم گشتن. همراه شدن. صحابت. ارداء. مقارنه:
حکم قضا بود وین قضا بدلم بر
محکم از آن شد که یار یار قضا شد.
معروفی.
هر بنده ای که خدای... او را خردی روشن عطا داد... و با آن خرد و دانش یار شود... بتواند دانست که نیکو کاری چیست. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا غالب با این یار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). امیر فرمود غلامان را تا پیش تر رفتند و بتیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا بیشتر میبردند (تاریخ بیهقی). امیر محمود چاکران و دبیرانش را نخواست تاشایستگان را خدمت درگاه فرماید تلک را بپسندید و بابهرام ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخنگوی تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414). و روغن [روغن شیر] با قوت آب یار شود [در معده]. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). و چون روی نیکو با خوی نیکو یار شود آن نیکبختی بغایت رسیده باشد. (نوروزنامه). سوی آن غار بگریختند و شبانی با ایشان یار شد. (مجمل التواریخ).
در هجر من ای قوامی فرزانه
گر یار شدی تو با خر خمخانه...
سوزنی.
به ناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید.
خاقانی.
و محمد... که از ثقات تأثیر بود با ایشان یار شد. (تاریخ طبرستان). وردانشاه با ابوالحسن ناصر یار شدند. (تاریخ طبرستان).
نوح و موسی را نه دریا یار شد
نی بر اعداشان بکین قهار شد.
مولوی.
یار شو تا یار بینی بی عدد
زانکه بی یاران بمانی بی مدد.
مولوی.
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین سزای آن که شد یار حسود.
مولوی.
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکرگیر.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 175).
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست.
خاقانی.
- یار گشتن، مصاحب شدن قرین گشتن. موافق و سازگار شدن:
یکی کار بدخوار، دشوار گشت
اباکرد کشور همه یار گشت.
فردوسی.
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده است مرا یار و نگهدار.
ناصرخسرو.
|| عدیل و نظیر. (آنندراج). مانند. (شرفنامه)
شبه. مثل. همتا. شریک. همال:
پریچهره فرزند داردیکی
کزو شوختر کم بود کودکی
مر او را خرد نی و تیمار نی
بشوخیش اندر جهان یارنی.
ابوشکور.
تو دانی که آن است اسفندیار
که او را برزم اندرون نیست یار.
فردوسی.
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار.
فردوسی.
به تندی به گیتی ورا یار نیست
همان رنج کس را خریدار نیست.
فردوسی.
زهی خسروی کز همه خسروان
به مردی ترا نیست همتا و یار.
فرخی.
اندر این گیتی به فضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست.
فرخی.
گفتند مردمان که نیابند مردمان
در هیچ فضل صاحب ری را نظیر ویار.
فرخی.
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد به جهان یار.
فرخی.
آنجا که شیر باشد در مرغزار باز
شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار.
فرخی.
مردان آن مرد و زنان آن پاکیزه و با حمیّت چنانکه آنان را به دیگر جای اندر پاکیزگی یار نباشد. (تاریخ سیستان ص 46). خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). خداوند بداند که بوقی برفت و بنده وی رایاری نشناسد در همه ٔ لشکر که به جای وی تواند بود. (تاریخ بیهقی ص 461). حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی. (تاریخ بیهقی ص 190).
زمین را به بخشندگی یار نیست
چنان نیز دارنده زنهار نیست.
اسدی.
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
چنانچون مر او را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست.
اسدی.
ای آنکه ترا یار نبودست و نباشد
در طاعت تو جز تو کسی نیست مرا یار.
ناصرخسرو.
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست.
ناصرخسرو.
سلطان یمین دولت بهرامشاه کوست
شاهی که درزمانه ز شاهانش یارنیست.
مسعودسعد.
دارد هر آن هنر که به کارست خلق را
واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار.
معزی.
سلطان جهانگیر ملکشاه جوانبخت
شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد.
معزی.
ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار.
معزی.
نبود چون تو ملک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان چو تو یاری.
معزی (از آنندراج).
سراج دین محمد محمدبن حکی
که در محامد اخلاق نیست یار او را.
عبدالواسع جبلی.
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
به نفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم.
سوزنی.
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبرویی کسش یار نیست.
نظامی.
بود اول آن خجسته پرگار
نام ملکی که نیستش یار.
نظامی.
|| دوست و محب. (برهان). محبوب و محب و عاشق و معشوق. (آنندراج). خدن. خدین. خلم. (منتهی الارب). دلدار. عزیز. دلبر. محبوبه. معشوقه. هر یک از دوطرف عشق یعنی عاشق و معشوق:
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
کسائی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.
عماره.
چنان نمود به ما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی.
ای دل تو چه گویی که ز من یاد کند یار
پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار.
فرخی.
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار.
فرخی.
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا کند از یار.
فرخی.
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت
ز شاخ آهو چون زلف تابداده ٔ یار.
فرخی.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
فرخی.
گهی گویم رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم لبت کی بوسم ای یار.
فرخی.
پشت من بشکست همچون پرشکن زلفین یار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار.
فرخی.
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار.
فرخی.
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.
فرخی.
یکی چون پرند سبز یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب یکی چون رخان یار.
فرخی.
تو چو من یار نیابی بجهان
من چو تو یابم هر روز هزار.
فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
ای یار دلربای هلا خیز و می بیار
می ده مراو گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری.
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.
منوچهری.
چه بودی گر مرا دل یار بودی
وگر دل نیست باری یار بودی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا شوی یا دوست
ندانم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نبرد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دوش وقت نیم شب پیغام یار آمد مرا
یا به باغ دل گل شادی ببار آمد مرا...
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار
کاینهمه شادی ز یار و وصل یار آمد مرا.
معزی.
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی.
معزی.
رفت یار و غمی ز یار بماند
جان ز غم زار و تن نزار بماند
هست چون یار غمگسار عزیز
هر چه از یار غمگسار بماند.
معزی.
در غم یار یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی.
عمادی شهریاری.
دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار.
انوری.
در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند.
انوری.
به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگر خواری نیاید.
انوری.
خاقانی اگر یار نمایدرخسار
رخسار چوزر به ناخنان خسته مدار
از ناخن و زر چهره برناید کار
کز تو همه زر ناخنی خواهد یار.
خاقانی.
دولت عشق یار خاقانیست
تو همه دولتی که یار کئی.
خاقانی.
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی دل ویار به شروان چکنم.
خاقانی.
خاقانیاچه گوئی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه.
خاقانی.
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت.
خاقانی.
دولت عشق یار خاقانی است
تو همه دولتی که یار کئی.
خاقانی.
عشق ببانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت جان تو و جان او.
خاقانی.
بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم.
خاقانی.
یار مویت سپید دید و گریخت
که بدزدی دل نوآموز است.
خاقانی.
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.
خاقانی.
من مخمور اگر مستم زچشم یار میدانم
مرا ازمن جدا کرده اشارتهای پنهانش.
خاقانی.
ای خیال یار درخورد آمدی
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من.
خاقانی.
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار یعنی از لب یار.
خاقانی.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمیدیارم.
خاقانی.
مرا ز یار و ز کارش چه پرسی از حاصل
هزارگونه بلا و جفاست نامش یار.
ظهیر فاریابی.
کند برمن کنون عید آن مه نو
که کرد آشفته ای را یار خسرو.
نظامی.
یار است نه چوب مشکن او را
گر بشکنیش طراق خیزد.
مولوی.
یارآن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار.
سعدی.
جنگ از طرف یار دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی.
ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخرو بهیچ مفروش.
سعدی.
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم.
حافظ.
چون ترا در گذرای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم ؟
حافظ.
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس.
حافظ.
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصورست و یار حور.
حافظ.
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو ازدرگهش این ناله و فریاد ببر.
حافظ.
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش ﷲ که روم من ز پی یار دگر.
حافظ.
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار.
حافظ.
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار.
حافظ.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی.
حافظ.
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم.
حافظ.
صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ٔ ما را به بو در کار می آورد.
حافظ.
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.
حافظ.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.
حافظ.
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است.
حافظ.
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.
حافظ.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید.
حافظ.
گرنثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.
حافظ.
آن یار کزو خانه ٔ ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود.
حافظ.
- امثال:
به زلف یار برخوردن، کنایه از رنجیدن کسی از کوچکترین انتقاد.
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد
(امثال و حکم ج 1 ص 504).
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران
سبکی به ز گرانی ز همه روی و شمار.
فرخی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار ما این دارد وآن نیز هم.
حافظ (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مار است چون روی بدرش
مار یار است چون روی زبرش.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مرا یاد کند یک هیل پوچ.
(امثال و حکم ج 4 ص 2030).
|| (اِخ) مجازاً خدا (معشوق ازلی):
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
پرده داران کی دهندت بار بر درگاه یار.
سنایی.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی الابصار.
هاتف.
|| (اِ) نزد صوفیه عالم شهود را گویند یعنی مشاهده ٔ ذات حق. (کشاف اصطلاحات الفنون). || آشنا. (برهان).
|| در بازیها معین و یاور و همکار و همبازی حریف در هر دسته از دو دسته ٔ بازی. || چون دو برادر بود و هر دو را زن بود، آن زنان یک دیگر را یار خوانند. (لغت فرس اسدی) جاری. هموی ْ [هَم وَ]. (در تداول مردم قزوین):
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری.
(لغت فرس اسدی ص 166).
مؤلف در یادداشتی آورده است که اسدی به استناد همین شعر بغلط یای آخر «یار» را یای وحدت خوانده است. یاری بر وزن و به معنی جاری صحیح است نه یار، چه ابدال جیم جاری به یاء اشکالی ندارد و یاری لهجه ای از جاری است و رجوع به یاری و جاری شود. (مأخوذ از یادداشت مرحوم دهخدا). || دسته ٔ هاون. یانه. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (رشیدی). و رشیدی و جهانگیری و دیگر لغت نامه ها این اشعار را از نزاری قهستانی شاهد آورده اند:
ز برق تیغ روشن شد شب تار
سر دشمن چو هاون گرز چون یار
رمحش چو مار و سینه ٔ دشمن مقر او
گرزش چو یار و کله ٔ دشمن چو هاون است.
|| مخفف یارا که به معنی طاقت است. (غیاث). قوت و توانایی وجرأت و جسارت (مرادف یارا و یارگی) (از آنندراج). و رجوع به یارا شود. || (پسوند) کلمه ٔ «یار» گاه در ترکیبات مزید مؤخر (پساوند) باشد و به معانی گوناگون آید: 1- در برخی کلمات و بخصوص اسامی خاص چون اسفندیار، شهریار، بختیار، ایزدیار و جز آنهامعنی «داده » را رساند. در حاشیه ٔ تاریخ ایران باستان ذیل کلمه ٔ اسفندیار آمده است: دات َ که به معنی «داده » است در پارسی کنونی مبدل به «یار» شده و نظایر این تغییر بسیار است مانند اسفندیار و... (ص 5357) پسوند «یار» در آخر نامهای خاص مبدل داته اوستایی [= داده، آفریده] است چنانکه در اهورمزده داته (اورمزدیار) اشتی داته (هوشیار)، خشثروداته (شهریار)، بختوداته (بختیار) و غیره... (مزدیسنا و ادب پارسی از دکتر معین ص 331). 2- در کلماتی چون سعادت یار، ظفریار، دولت یار به معنی قرین و ملازم آید. 3- در کلماتی چون آبیار، بازیار، رمه یار، دامیار (صیاد) و غیره به منزله ٔ ادات حرفه و مانند «گر»باشد. 4- در الفاظی نظیر چاریار (چهاریار) و شب یاربه معنی رفیق و مصاحب باشد؛ حب الشبیار، معناه بالفارسیه، رفیق اللیل. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). 5- درکلمه ٔ کوهیار (قوهیار) مازیار ظاهراً ادات امکنه است. 6- در الفاظ جدید دانشیار، دادیار، کونسولیار و جز آنها به معنی معین، معاون و یاور باشد. علاوه بر ترکیباتی که در ذیل معانی کلمه گذشت کلمات زیر که به ترتیب حروف تهجی آورده می شود در فیشهای سازمان لغت نامه بعنوان ترکیبات یار آمده است: آبیار، اویار، اسفندیار، افزاریار، اﷲ یار، ایزدیار، بازیار، بختیار، بهمنیار، بیسیار، پزشکیار، پشتیار، پیسیار، پیشیار، خدایار، خردیار، حشیار، خواجه یار، دادیار، دامیار، دانشیار، دوستیار، دین یار، رم یار، رمه یار، سعادتیار، شبیار، شدیار شهریار، طالعیار، ظفریار، علی یار، قوهیار، کامیار، کشتی یار، کم یار، کنسولیار، کوشیار، کوهیار، گاویار، گشیار، گویار، مازیار، ماهیار، مهریار، مهیار، نابختیار، ناویار، نصرت یار، هشیار و هوشیار که با الحاق یاء مصدری به آخر آنهایی که حاصل خاص نباشند حاصل مصدر ساخته شود چون آبیاری.

تعبیر خواب

زهره

اگر بیند تن او به زهره مردمان آلوده شد، دلیل که آزار مردم جوید. اگر بیند تنش به زهره چهارپایان آلوده شد، دلیل که لباسِ حرام پوشد. - جابر مغربی

زهره مردم را اگر کسی به خواب بیند که می خورد، دلیل که خشم مردم فرو خورد. اگر بیند که زهره ددان میخورد، دلیل که بدخوی و خشمناک شود و سازگاری نکند. - محمد بن سیرین

گویش مازندرانی

یار

دوست، معشوقه، یار و یاری دهنده

فرهنگ عمید

یار

یاور۳: ز برق تیر روشن شد شب تار / سر دشمن چو هاون، گرز چون یار (نزاری: مجمع‌الفرس: یار)،


زهره

دومین سیارۀ منظومۀ شمسی، ناهید، ونوس، خنیاگر فلک، مطربۀ فلک، بیدخت، بغدخت، بیلفت. δ قدما زهره را سعد می‌دانستند و به خنیاگری نسبت می‌دادند،

نام های ایرانی

زهره

دخترانه، سیاره زهره (ونوس)، نام سیاره ای در منظومه شمسی که از درخشنده ترین اجرام اسمانی است و نماد نوازندگی و خنیاگری است

معادل ابجد

یار زهره

428

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری